روزی از روز ها كه زن ملا خوردنی را که از همسایه پنهان مینمود تصادفا ً صبح وقت زن ملا که کله گوسفند را از بازار خریده بود و بجانب خانه روان بود دفعتاً زن همسایه با وی روبرو شد و پرسان نمود. خانم ملا کجا رفته بودی؟ برایش گفت : طفلکم را نزد داکتر برده بودم که سینه اش درد مینمود زن همسایه گفت: میشود که رویش را به من نشان دهی؟ زن ملا گفت: نخیر، چرا که داکتر توصیه نموده که رویش را در زیر چادری بگیری که هوا به دماغش نرسد زیرا درد سینه اش دو چند میشود زن همسایه اسرار نمود که خیراست رویش را نشان بده زن ملا چادری را بالا زد و پوز گوسفند را برایش نشان داد زن همسایه که دید برایش گفت: جان جان ! قيافه ملا را كشيده
فرستنده: عبدالحي رحمتي , شفق جبران , ذبيح جان كوچك ملا