یک دختر جوان به یک هوتل در شهر رفت تا برای خود یک اطاق بگیرد هوتلی برای دختر گفت که تمام اطاق ها هوتل گرفته شده و فقط یک اطاق دو نفری که دو تخت خوبد دارد باقی است که در آن هم در یک تختش یک دیوانه خوابیده است دختر از اینکه هوتل دیگری نزدیک نبود مجبور شد که اطاق را قبول کند وقتیکه دختر داخل اطاق شد دیوانه برای او گفت شروع کنم دختر ترسید و گفت نه خیر حالا من مانده استم بعدا ً به این ترتیب دیوانه بعد از ساعت ها سوال خود را تکرار کرد و از طرف دختر جواب منفی شنید بلاخره صبح شد و باز هم دیوانه سوال کرد دختر دید که حال وقت رفتن است از دست دیوانه چیز نمی آید گفت شروع کن دیوانه شروع کرد به تپله زدن با زبان خود دم دم دم دپ دختر گفت خاک در سر تو من از ترس تمام شب بیدار ماندم کار تو همین تپله زدن بود
فرستنده: محمدی کوهستان کاپیسا