يك روز دو ديوانه ساعت پدر خويش را نزد مستري ميبردن در جريان راه شان يك نهر بزرگ وجود داشت هنگامي كه از سر پل تير ميشدن پاي ديوانه بند شد ساعت از نزد ديوانه به همان نهر افتاد ديوانه بعدي در همان نهر زير غوتي زد و در آنجا ساعت را كوك نمود هنگامي كه بيرون آمد ديوانه ديگر پرسيد: چي كردي گفت ساعت را كوك كردم تا پس نماند
فرستنده: اجمل اسحقي كابل افغانستان