يك پسر يك دختر را دوست داشت و يك روز نزد وي رفت. دختر وقتي به اطاق خود رفت ديد كه بچه آمده. دختر گفت اينجا چي ميكني؟ پسر گفت به ديدن خودت آمده ام. دختر گفت درست است، حالا مرا ديدي برو. پسر گفت خير است امشب من نزد تو ميباشم. دختر گفت درست است اما به يك شرط و آن اين كه در وقت خواب يك بالشت را در بين همديگر ميمانيم. پسر قبول كرد و شب گذشت دختر به پسر گفت حالا بايد بروي. پسر گفت خير است چند دقيقه بعد ميروم. دختر گفت اگر دير كني مادرم ميايد و ما را مي بيند. پسر گفت خير است اگر مادرت آمد از سر ديوار خيز ميزنم. دختر گفت: برو بابا تو شب از سر يك بالشت خيز زده نتوانستي از سر ديوار بلند چطور خيز ميزني
فرستنده: عارف حميدي